تولد و خاطره های کوچک
زاده ی چهارمین روز بهمن ماه هزار و سیصد و شصت و پنج در بیمارستان بابک واقع در خیابان کارون چهارراه طوس .فرزند آخر یک جمعیت هفت نفره. پدرم کارمند کانون و پروروش فکری بود و از مداد و پاک کن و کتاب چیزی برای ما کم نمی گذاشت مادرم هم یک زن خانه دار معمولی که از فضایل مذهب و ادبیات بهره ی موروثی داشت . محفوطات شعری او حیرت انگیزاست و حتی گاه گداری شعر هم می گوید .. پدرم هم به همین منوال . از بچگی تفریح سالم من فوتبال بود .. کاری به کار کتاب ها نداشتم .. می دودیم و با توپ دولایه ی پلاستیکی زندگی می کردم..
تفریحات من در بازی با سگ های کاغذی ، خلوت کردن با یک باغ وحش پلاستیکی و جمع کردن تک چوب های مکعبی و سه گوش از بیابانی که بخشی از آن بعنوان دره ی هزار سگ معروف بود ، خلاصه می شد . گاهی هم آنقدر به گل ها آب می دادم که پژمرده می شدند و پس می افتادند . عاشق برف بودم و آسمان سرخ صبح برفی . خاطرم هست از روز اول زمستان هر روز صبح به عشق برف از خواب بیدار می شدم . پشت در ایوان جایی بود که خرت و پرت های دورریختنی اعم از تیر و تخته و لاستیک و یونولیت و اینجورچیزها جمع بود . زمستان ها من به محض برخاستن از خواب به سمت در ایوان می رفتم . توده ی سپید پشت شیشه ی مات ایوان قند در دلم آب می کرد که بالاخره برف آمد.. در ایوان را که باز می کردم می دیدم برف نیست یونولیت است . اما امان از صبحی که برف می گرفت . کوچه برایم تبدیل به بهترین شهربازی دنیا می شد . دیدن جای پای دیگران روی برف شگفتی فوق العاده ایی بود . یکی از قدمها را دنبال می کردم که ببینم تا کجا رفته . ناگهان می دیدم یکجای مسیر قدم گمشده و شروع می کردم به دنبال کردن یک جای پای تازه . برف بازی می کردم . سُر می خوردم . صورتم کبود می شد از سردی سوزناک برف اما تا جایی که می توانستم کیف می کردم از آن همه سپیدی مطلق .بگذریم . تفریح دیگر اینکه سرم را در لگن آب فرو می بردم و تا نفس آخر اصرار به ثبت رکوردهای تازه داشتم . یوسف برادر بزرگتر من همبازی خوبی بود . خاطرم هست یک شخصیت خیالی به اسم بَکند ِ محمدی داشتم که عکسش را روی کاغذ می کشیدم و با یوسف شروع می کردیم به سوراخ کردن سر و صورتش . خودکار را از ارتفاع کمی پرت می کردیم و هر کس چشمش را سوراخ می کرد لابد امتیاز بیشتری می گرفت. یکی دو گربه هم داشتیم که پشت بام خانه از آنها نگهداری می کردیم و مادرم حتی برای انها لباس دوخته بود علارغم اینکه هرگز با نگهداری حیوان در خانه موافقت نمی کرد اما نمی دانم چه عاملی این گربه ها را استثنا کرده بود .اما یوسف و برادر دیگرم رضا هر جور شده خروس هایشان را گوشه ایی از حیاط نگهداری می کردند و در جنگ های متداول محله ها با هم خروسشان را زیر بغل می زدند و می رفتند .
تنها خواهرم سهم بزرگی در بزرگ کردن من داشت . خودش می گوید قبل دنیا آمدن دوست نداشته مرا ببیند دلش خواهر می خواسته اما بعد اینکه مرا از بیمارستان به خانه می آورند ورق برمی گردد و یک دل نه صد دل عاشقم می شود . آنطور که مادرم تعریف می کند خوراکی مدرسه اش را نگه می داشت تا به خانه برسد و به من بدهد . بخش زیادی از تکالیف مدرسه ی همه برادرها را هم بر عهده می گرفت .محبت بی دریغش از او یک انسان حساس و دلسوز ساخته بود . بگذریم . برسیم بر سر قصه ی توپ و کوچه و کتاب . چه دعواها ، چه دوستی ها ، چه عقده ها و چه آرزوها که این توپ یک وجبی زیر سر نداشت اما تمام شد . قل خوردن توپ در سراشیبی زمین خاکی و کوچه های سرخ تابستان متوقف شدند .. یک میل ناشناس مرا از کوچه به خانه بازمی گردااند ..به آن انباری جادویی که مخزن کتاب های درسی و غیردرسی برادرهای بزرگ ترم بود.کتاب ها در انباری شکل دیگری به خود می گیرند . قدمت پیدا می کنند و بویشان عوض می شود .سرنوشتی که برای پیرترین کتابهای کتاباخانه هم نمی افتد
رفتن به آن انباری هم ماجرایی داشت.بالا رفتن از دیوار و جست زدن به تاریکی و تجربه ی یک هوای خفه. اما چه بگویم از رازآلودگی دست بردن به تاریکی و بیرون کشیدن یک کتاب ناشناس از گونی های مملو از اوراق و کتاب.این تجربه ایی است که می تواند از هر آدم بی استعدادی یک نویسنده درست کند.روزانگی من با تجربه ی تازه ایی گره خورده بود : خواندن . از نظامی و سعدی بگیر تا بهار هر چه دستم می رسید فهمیده و نفهمیده می خواندم و زیر سر می گذاشتم. برادر بزرگ ما مجید افشاری زودتر به قافله رسیده بود . یعنی شعر می نوشت و به فنون و زیباشناسی بدیع و بیان آگاه بود.پدر و مادرم هم گاهی عصرهای کسالت بار را به چای و مشاعره می گذراندند البته همه ی اینها هیچ کدام به معنای حاکم بودن فضای مطلق فرهنگی بر خانه نبود . ما چیزهایی دم داست داشتیم که ما را به دنیای هنر مربوط می کرد . لاجرم دغدغه های معیشتی و کاستی های رنگ به رنگ زندگی در طبقه ی وسط اجتماعی دست بردار خانه نبود

مدرسه
روز اول مثل بیشتر بچه ها دم رفتن بغض بودم و وقت برگشتن گریه . با مادرم رفته بودم . گم شدن آن چادر مشکی لای آن همه چادر مشکی دیگر صحنه ایی است که عین روز روشن جلوی چشمم است. هفت سال تمام پشت در مدرسه گذشته است و حالا قرار است وارد دنیای دیگری شوم . تجربه یک اجتماع هم سال . چیز خاصی از مرور آن روزها دستگیرم نمی شود جز بچه ایی که با روپوش سرمه ایی همیشه ی خدا وسایلش را پنج دقیقه مانده به خوردن زنگ مدرسه در کیفش می گذاشت و عجله عجله از در خانه بیرون می زد و دست آخر هم دیر به مدرسه می رسید . چیزهای پیش پا افتاده ی دیگر اینکه تیتاب شگفت انگیزترین خوراکی ممکن روزهای مدرسه بود که از مغازه ی بین راه می خریدم و مثل یک گنج نایاب در کیفم مخفی می کردم . همین بود که همیشه پودر و پرز تیتاپ لای ورق کتاب هایم جاخوش می کرد. از یک سال تحصیلی خوش خط ترین زمان ممکن برایم هفته ی اول بود هفته ی دوم که میشد خطم بد می شد و خط کشی ها را یک دفتر در میان انجام می دادم . سیلی و فلک و ترکه و شلنگ از معمول ترین اشکال تنبیه آن دوران بود .. جای شکرش باقی است که از عناصر اربعه ی تنبیه نصیب کافی بردم

پنج سال زمان زیادی برای ثبت و ضبط وقایع است اما من هر چه مرور می کنم جز یک سلسله اتفاقات که از قضا ربط مستقیمی هم به مقوله ی درس ندارند در ذهنم خودنمایی نمی کند.خانوم یزدانیار معلم سوم ابتدایی قبل از آنکه درس را شروع کند مرا به همراه یکی دو نفر دیگر می فرستاد تا از مغازه ی پشت مدرسه میوه بخریم و بیایم سر کلاس پوست بکنیم و بخوریم .به کلاس تحرک می داد و گوش هایامان را با این روش برای شنیدن درس تیز می کرد . هر کجاست هست خدایا به سلامت دارش
پای تخته همیشه گیج می زدم . مخصوصن زمانی که معلم می خواست جایی از معادله را پاک کنم و درستش را بنویسم تا بخواهم آن جای غلط را پیدا کنم آن بخشی هم که درست نوشته بودم را پاک می کردم . چه باید می کردم آبم با ریاضی تو یک جوی نمی رفت البته تا زمانی که انگشت برای محاسبات کفایت می کرد ریاضی درس خوبی بود . رابطه اعداد و سیب در دروس ابتدایی برایم خیلی شیرین بود .. به راهنمایی که رسیدم سیبم کرم زد . ریاضی ریاضت شد و من هم اهل ریاضت کشی نبودم .. ترجیح می دادم با بیلچه ی آبی کوچک باغچه خاک را زیر و رو کنم و به موجودات زیرخاکی برسم.
در مقاطع بالاتر اوضاع وخیم تر هم می شد ..حل معادلات سه مجهولی و حفط اتحاد نوع اول و دوم .. مگر ملال آور تر از این هم می شد ؟ می دانستم این ریاضی بالاخره به دردی می خورد از چرتکه مش حسین که مغازه تنگ و ترشش تالار خوراکی های خوشمزه و جادویی من بود گرفته تا هواپیمای آسمان بالای خانه ریاضی نقش موثرش را ایفا می کرد اما این به من چه ربطی داشت من که نه چرتکه ایی داشتم نه آرزوی خلبانی . خاطرات کمرنگی از سه سال راهنمایی در ذهن دارم . باقی مطلب همان است که برای همه هست ، یعنی شیطنت های دسته جمعی و نگرانی روز امتحان و بیداری شب تا صبح برای یک لقمه نمره ی حلال . بهر حال هر چه می خواندم کارنامه ام کارنامه ی خوبی از آب در نمی آمد .معدلم سه سال جایی بین سیزده و پانزده گرفتار بود
همین دوران یعنی اواخر دهه هفتاد بود که برادر بزرگترم رضا پای گیتار را به خانه باز کرد و این دریچه ی تازه ایی بود برای من تا دنیای تازه ایی را لابلای نت ها جستجو کنم. اصرار و عشق من به یادگیری گیتار زودتر از آنچه فکر می کردم جواب داد .. در کنار تمرین هایی که رضا برای خودش و من ترتیب داده بود بصورت خودآموز کتاب می گرفتم و تمرین می کردم و این عطش سر ِخوابیدن نداشت. سِحر این ساز زمان را از یادم می برد یک تابستان کامل آن سالها با تمرین های هشت تا ده ساعته روزانه گذشت . بعد از آن کم کم شرایطی برای تدریس ساز در یک مغازه ی جمع و جور فراهم شد .. چهار روز هفته را به مدت دوسال کنج مغازه ی سازفروشی به آموزش گیتار مشغول بودم و درکنار آن تک نوازی و اجرای موسیقی در فرهنگسراهای مختلف را تجربه کردم . اما نوازندگی رفته رفته به آهنگسازی و ساخت قطعاتی برای گیتار متمایل شد ..سه تار هم چندی بعدتر برادر نحیف تر گیتارم شد .. آن را هم بصورت خودآموز و تجربی و به اصطلاح موزیسین ها گوشی یاد گرفتم .. القصه پس از اتمام دوران راهنمایی رشته ی علوم انسانی را انتخاب کردم . مرد مامور ثبت نام با سر پایین نگاهی به پرونده ام انداخت و شوخی جدی گفت : برای چی علوم انسانی ؟ مغزت که مشکلی ندارد تو هم برو ریاضی بخوان . .هیچ جواب دندان شکنی درکار نبود. گفتم نه همین را دوست دارم.و آن لحظه نمی دانستم که هوشمندانه ترین تصمیم تحصیلی ام را گرفته ام .حالا ضمن خلاص شدن از اعداد می توانستم کتاب هایی که دوستشان داشتم را بخوانم و نمره بگیرم.خلاصه هر چه بود و نبود دوران دبیرستان هم با خواندن و نخواندن و دعوا و شیطنت های ذوب شده پشت نقاب کمرویی به اتمام رسید و در تمام مقاطع تحصیلی معدل قبولی گرفتم و کارم به مرداد و شهریور نکشید

دانشگاه
قبولی دانشگاه ساوه در رشته ی زبان و ادبیات فارسی در بهمن هزار و سیصد و هشتاد و پنج
نمی دانم اصلا برای چه کنکور می دادم . مادرم صبح بیدارم کرد و گفت پاشو احسان مگه امروز کنکور نیست ؟ گفتم : چرا . دست و رو شستم و خودکار به جیب زدم و رفتم سر امتحان .حاصل تست های غلط و درست شد قبولی در دانشگاه آزاد ساوه رشته ی زبان و ادبیات فارسی. ادبیات گمان می کنم انتخاب دومم بود .. انتخاب اولم حقوق بود. و انتخاب حقوق هم در واقع سنگ بزرگی بود برای نزدن . فقط برای قانع کردن اطرافیان که می گفتند ادبیات دوغ است و حقوق را بچسب . حقوق تبدیل شد به اولویت اولم. البته پدر و مادرم با دست و دل باز از تحصیل در رشته ی ادبیات استقبال کردند.یک ترم در ساوه تحصیل کردم و بعد به لطایف الحیل از ساوه به اسلامشهر انتقالی گرفتم. کارنامه ی هفت ترم دانشگاه من یک نکته ی پررنگ و جالب دارد. اینکه هر ترم معدل من یک نمره یا چیزی در این حدود بالاتر رفته . از معدل سیزده ترم اول با دوزاده واحد ، به معدل نوزده و خورده ایی رسیدم با انتخاب بیست و چهار واحد.این یعنی رفته رفته کارم را جدی گرفتم و فهمیدم فقط زمانی می توانم نمره ی خوبی بیاورم که برای نمره نخوانم .
تصورش را بکنید اول صبح را با سعدی سپری کنید . با کلیله و دمنه آن هم در یک کلاس با دو پنجره ی بزرگ رو به حیاط پاییز خب همه چیز برای یک دوره ی تحصیلی به یادماندنی آماده بود الا من که قلبم با دستم هماهنگ نمی شد . ترجیح می دهم چیزی ننویسم . نوشتن همانا و نتوانستن همانا . روزگاری را پشت سر گذراندم که جهنم و بهشتش خانه یکی بود و این اتفاق ساده ایی نبود . قلبم فشرده شد روحم خراش برداشت و زندگی به تاریکی گذشت .. خودآزاری و بی تابی سالیانم را خلاصه کنم در همین دو خط شاملو:
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
به یک نکته ی فرعی بد نیستم اشاره ایی کنم . آن هم مربوط به موضوع دکلمه . صدای شاملو همیشه زیر گوشم بود . مخصوصا آلبوم رباعیات خیام با موسیقی فریدون شهبازیان و صدای استاد شجریان معجون سحرآمیز آن روزها بود . یکی از روزهای تابستانی سال هشتاد و پنج رضا به من پیشنهاد داد تا برایش قطعاتی از موزیک های مختلف انتخاب کنم تا او روی آن ها شعرهایش را دکلمه کند . الحق ترکیب خوبی هم از آب درآمد و تبدیل شد به آلبومی که بین رفقای خودی دست به دست شد . من هم زیرزیرکی برای خودم موزیک سرهم می کردم و دکلمه می کردم و روی وبلاگم می گذاشتم . خلاصه آن روزها نوعی تفریح و تفنن بود و مثل این روزها بعنوان یک رشته فعالیت حرفه ایی محسوب نمی شد.بعدتر هم با با ضبط چند ترک آزمون و خطایی کردم که خوشبختانه استقبال امیدوارکننده ایی صورت گرفت .نقش دوست و برادر عزیزم علیرضا آذر در پیگری جدی تر دکلمه ها البته نقش موثر و انکار نشدنی بود . باری برگردیم به اصل مطلب . دانشگاه ما استادان ورزیده و کاربلد فراوان داشت . از بین آنها کسانی که نفود و تاثیر بیشتری بر من داشتند یکی استاد فرهاد طهماسبی بود .. یکی استاد فرقدانی و دیگری استاد جنیدی . می توانم بگویم از آنها آموختم و همین سه تن سه دلیل کافی برای اعتراف به سودمندی درس و دانشگاهم بود.یک مرتبه در یک جلسه ی شعر کوچک در دانشگاه شرکت کردم و تا پایان تحصیل به هیچ بهانه ایی تن به معرفی شعرم ندادم. خلوت برای من همیشه جذاب تر از شلوغی بوده . بزرگترین اکتشفات بشر در تنهایی رخ داده .. در لحظه ایی که بسیارانی در خواب خوش بوده اند یک نفر بیدار مانده تا کاری انجام بدهد . از سنین کم وزن شعر را بصورت شنیداری آموخته بودم و تخیلاتم را در قالب های مختلف شعری محک می زدم و یک دفتر شصت برگ در سن هفده سالگی تمام کردم. مثنوی و غزل و ترانه و رباعی سپید .. خلاصه از هیچ تجربه ی تازه ایی دریغ نمی کردم تا می شد می نوشتم و می خواندم از دوران نوجوانی با قیصر امین پور و محمدعلی بهمنی آشنا شدم . منزوی و نصرت را خیلی دیرتر شناختم .. از قدیم تر هم جسته و گریخته نادرنادرپور و فریدون توللی و مشیری را خوانده بودم . اما هیچکدام این ها برایم فروغ نمی شد چیزی در خود داشت که می کشاند و فرومی برد . مردابی که تو را فروتنانه به مهمانی دعوتت می کرد و رغبت رفتن نمی داد . فروغ به کل جزیره ایی منفرد در دنیای شعر برای من محسوب می شود. بماند ، دانشگاه هم با معدل خوب به اتمام رسید و من بعد از کلاس اول ابتدایی می باید بیست و اندی سال پشت سر می گذاشتم تا دومرتبه شاگرد اول شوم

سربازی
تیر ماه هزار و سیصد و نود روز پیش پا افتاده ایی در تقویم من نیست. روزی است که قرار است بین من و دنیای بیرون پادگان جدایی معناداری بیاندازد .. و البته مادری نیست که چون روز اول دبستان با چادر مشکی به بدرقه آمده باشد.. خودم کوله ام را بسته ام و راس ساعت در قرارگاه حاضر شده ام . آه از حال بد آن روز .می دانستم چیزی که این سوی در پادگان اتفاق می افتد قرار است روی آن چه پشت در پادگان می گذرد تاثیر بزرگی بگذارد . به اینجا که می رسم ناچارم مرموز حرف بزنم و چیزهایی بگویم که حتی گاهی برای خودم هم قابل ترجمه نیست .. درست مثل کسی که رمزی روی کیفش گذاشته و فراموش کرده .. بماند می خواهم داستان سربازی را به داستان شعرم مربوط کنم . روند شکل گیری یک شعر گاهی می تواند هیچ ربط مستقیمی به خود شعر نداشته باشد . نمی دانم که بیداری در ساعت چهار صبح دوران آموزشی چه مایه در من تاثیر کرده ؟ اما می دانم آن ساعت صبح بیدار شدن وپا کوبیدن یک جایی از ذهن را دائما به خودش مشغول نگه می دارد. واکس زدن پوتین در آن حیاط تاریک چیزی به تجربه ی شعری من افزوده که تماشای هیچ منظره ی شگفتی نیافزوده .هنوز راه نداده تا شعری درباره ی آن دوران بنویسم اما چند تا کارهای مورد رضایتم در همین دوران خدمت تحریر شد.پس از دوران آموزشی به بندرعباس اعزام شدم جایی که در دورترین نقطه ی تخیلاتم هم حدس نمی زدم پایگاه خدمت سربازی ام باشد. من از این پس معلم عقیدتی سیاسی نیروی هوایی بودم . خدمت یکسو ساحل بندر یکسو . وقتی شب به ساحل می زد هیچ چیزی بهتر از تکیه دادن به یک صخره بزرگ و تماشای آب نبود . سربازان طفل معصوم از هر کجای ایران به آنجا اعزام می شدند و دوره ی آموزشی را با ما سپردی می کردند. سه معلم بودیم و هر کدام از هفت صبح تا دو بعدظهر سه یا چهار کلاس را می گرداندیم . آنجا بود که با قومیت های مختلف سرزمینم آشنا شدم . فهمیدم هر تباری زبان خودش را برای ارتباط دارد و من گرداندن هر کلاس را با روحیه ی مربوط به آن قومیت هماهنگ می کردم . تجربه ی فوق العاده ایی بود اما اندوه غربتش راچه می کردم .. وانگهی اگر آن غربت را ترک می گفتم چگونه دریای کف آلود و عقب نشینی کرده را دومرتبه بازمی یافتم ؟ دوران خدمت با هزار قصه ی جورواجور بین هشت همخدمتی که در دو اتاق کوچک در صلح و جنگ و قهر و آشتی دائم بودیم سپری شد .اما هنوز هم خودم را لابلای بازار ماهی فروشان و زنان روبند گرفته می بینم ..... هنوز هم خودم را در همهمه ی لهجه های ناشناس و آن ساحل فراموش نشدنی غرق می کنم . خود را می بینم که با ابوذر مرادی شاعر نویسنده ی بندری در حال گپ و گفتیم و حواسمان به دنیای دیگری پرت شده .



قصه را جمع و جور کنم و به پایان ببرم . اگر بخواهم بگویم اولین شعر درست و سلامتم را پانزده سال پیش نوشتم تاریخ درستی را برای ابتدای زیست شاعری معین نکرده ام . تا یادم هست شعر بخش جدایی ناپذیرم بوده . از نخستین نجوا و لالایی مادر تا همین حالا و تا همان ابد . خب حالا که به اینجای متن رسیده ام فکر می کنم آیا اصلا چیزی در خور آنچه بر من گذشته است نوشته ام ؟ می بینم نه . هر انسان کتابی بی انتهاست که اگر خودش هم به تنهایی اقدام به خواندنش کند نمی تواند از صفحه ی اول به صفحه ی دوم برود . در واقع هر چه نوشتم برش های کوتاهی بود از انسانی که حالا در آستانه ی سی سالگی است.برایم مضحک است که اسم این چند خط را اتوبیوگرافی بگذارم.مگر چه کار کرده ام ؟ شاید شصت سال بعد هم برای نوشتن چنین متنی زود باشد اما مگر کسی از فردای خودش خبر دارد؟ اگر لطف دوستان هم نبود انگیزه ایی برای نوشتن سرگذشتم نداشتم ، خود اگر آنچه تا اینجا نوشته ام سرگذشت باشد
من به راهی می روم کانجا قدم نامحرم است
از مقامی حرف می گویم که دم نامحرم است
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مدان
درمیان راز مشتاقان، قلم نامحرم است
فیضی دکنی



احسان افشاری