هیچ چیزی جز در آمیختگی خواب و بیداری در این شعر نیست .. 
آوارگی در ناچارگی و بی چارگی انسان در شعر .. و بده بستان های همیشگی عقل و قلب ..
بااحترام .. علیرضا آذر

دکلمه : پخش آنلاین | دانلود مستقیم

ما دوتا ذرهء بنیادیِ عالم بودیم
ما دوتا مادهء تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تک یاخته ی مُرده در ابعاد زمان
ما دوتا رود، در اندیشهءِ دریا نشدن
ما دوتا زلف گره خردهء پاپیچ به هم
اِنسداد دو رگ از قبل تپش های تَنشِ
ما دوتا صفرِ گلاویز، دوتا هیچ به هم
ما دو شن ریزه پرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا ما دوتا شاخهء خشکیم در ِابراز تبر
ما دو بیهوده ولی خوب به هم می آییم

شهریارم که تبِ سیزدَهُم کشت مرا
در نمایی خفه از پنجرهء پشت سرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدَهَم کز همه عالم به درم
 
نحسی سیزدَهَم، از منِ من دور شوید
با من انگار فقط خانه به دوشی مانده
چه کسی بود مرا در رگ خط‌ها نشنید
و مهم نیست که من آن ورِ گوشی مانده

غربت سیزدهُم یاد من و یاد تو هست
اشک دریاچه شد اما قدش از سر نگذشت
هرکسی رفت و به ناحق به قضاوت برگشت
بگذارید بفهمند که اینگونه گذشت

از تو باید بنویسم که تو تعبیر منی
پس که در خواب من انقدر تقلا کرده
هرچه در خواب طلب کرد به دستش دادم
چه کنم شمش طلا خرج مُطلا کرده 

از چه باید بنویسم که قبولش بکنی
از چه باید بنویسم که مسافر نشوی
به چه سوگند دهم، تا که بمانی در من
چه بگویم که گُلِ فصل مجاور نشوی

تا تو بر تاب نشستی نَوَسان من را بُرد
شب جلو رفتی و فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی، پسِ گوشَت گفتم
عشق مو بافتهء من، چه عجب برگشتی

های بانو اگر از مهلت فردا بروی
یا من از عشوهء لامذهبِ امشب بروم
یا تو از آمدنِ تاب بیفتی به زمین
یا من از لرزِ پس از پنجره از تب بروم

یا اگر زخم بریزند و مداوا نکنند
چه کسی ماندهء ما را ببَرد دور کند؟
تنِ شبتابیِ ما روی زمین باد شود
نور ما شهر هزار آینه را کور کند

تا که این تاب جلو رفت و جلو رفت و جلو
از من و عاقبت و هستیِ من دور شدی
من به پشت سرِ این واقعه محکوم شدم
تو به آن دورترین دامنه مجبور شدی

قبل از آن اوج، قسم دادمت ای عشق بمان
و تو فریاد زدی باز، که برخواهم گشت
پشت سر داد کشیدم قَسَمت کو؟ گفتی
به خدای شب آغاز که برخواهم گشت

دوربین را وسط باغ نشاندم که اگر
روی حرفت ننشستی، سنَدی رو بکنم
بنشینم تک و تنها، سرِ خلوت سرِ صبر
توی تنهایی خود نَقل هیاهو بکنم

ما دوتا آینهء روشنِ رو در روییم
بین ما، حادثهء عشق به تکثیر نشست
ما دو آرایشِ جنگیم، ولی پشت به هم
هیچ رزمی، کمر هیبت ما را نشکست

ما دوتا رود، در اندیشهء دریا نشدن
ما دوتا زلفِ گره خوردهء پاپیچ به هم
اِنسداد دورگ از قبل تپش های تَنِش
ما دوتا صفرِ گلاویز، دوتا هیچ به هم

ما دوتا ذرهء بنیادیِ عالم بودیم
ما دوتا مادهء تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تک‌یاختهء مُرده در ابعاد زمان

ما دوتا جبرْ به ماندن، دو نفر مجبوریم
ما دوتا حکم سَلیسیم، دو باید ‌بشوی
ما دو ما قبل هر آن چیز، دوتا روز اَزَل
شاید این بار نرفتی و مُردد بشوی

ما دو شن‌ریزه پَرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا شاخهء خشکیم در اِبراز تبر
ما دو بیهوده، ولی خوب به هم می‌آییم

نه در این شعر، که من در همهء گفتن هام
عاجز از رفتن و ماندن، متحیر ماندم
و تو هربار در این بیت، به پایان رفتی
دوربین را به فراسوی تو می‌چرخاندم

دوربین را به فراسوی تو می‌چرخاندم
همچنان دور تو را، دور تو را می‌دیدم
ماه من بودی و در دشت که می‌چرخیدی
ماه من بودی و دنبال تو می‌چرخیدم




قالب : چارپاره

وزن : فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن