به دنبالت ندیدی سایهی مردی پشیمان را ؟
کسی که میشناسد لهجهی سنگین باران را ؟
پس از تو زردیام را سیلیِ هر دست، قرمز کرد
چه ارزان میفروشم سیبهای سرخ لبنان را !...
...
به دنبالت ندیدی سایهی مردی پشیمان را ؟
کسی که میشناسد لهجهی سنگین باران را ؟
پس از تو زردیام را سیلیِ هر دست، قرمز کرد
چه ارزان میفروشم سیبهای سرخ لبنان را !...
...
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
...
روح تو دربند من، جسمت شکار دیگری ست
نیمی از دارایی ام در اختیار دیگری ست
ای نفسهایم به تو نزدیکتر، آرامتر
زادگاهم بی تو در چشمم دیار دیگری ست
...
سلام ای که شکستی بلور جان مرا
زدی به خون جگر لقمه لقمه نان مرا
سلام ای که سپردی به جرم خیره سری
زمانه تخته کند دَکّهی دهان مرا
...
از باغ میبرند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ”ابرهای تار“
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
...
این روزها تنها گرفتار خودم هستم
شرمنده ام از اینکه سربار خودم هستم
حالا که بعضی ها پی اثبات میگردند
من بیشتر دنبال انکار خودم هستم
...
به سمت قبله ی مکاره ها دراز شدی
خمار سجده شکستی خودت نماز شدی
کدام تاس به نفرین نشسته است رفیق
که سفره خانه ی مشتی قمار باز شدی ؟
...
در برم هست ولی در بر من نیست فقط
چه کنم ؟ دلبر من ، دلبر من نیست فقط
هر دو در جبهه ی عشقیم اگر او زخمی ست...
مشکل اینجاست که در سنگر من نیست فقط
...
گفتی نمی شود، شدنی نیست، بگذریم
گفتی برو که حال دلم رو به راه نیست
گفتم مریض عشق تو أم، ترک من مکن
داروی من تویی، نرو اصلاً صلاح نیست
...
مثل شرابی کهنه در رگ های میخانه
دیروز با من آشنا، امروز بیگانه
دیروز چشمانم به دستان تو بود و بس
امروز در کنج قفس، بی آب و بی دانه
...
به رقص آمد سر پنجه های رنجورش
به شادمانی عادت نداشت تنبورش
به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید
خبر رسید به عشّاق جورواجورش
...
من آن کلاغـک تکـــرار هــای غمگینم
به خانه ام نرسیدم، و خواب می بینم
درخت بودی و من هم کلاغ بی خبرت
دوباره از لب سردت، غــرور می چینم
...
یک چشم به چشم من و یک چشم به در داشت
اقرار نمیکرد ولی قصد سفر داشت
اشعارِ جنونبارِ مرا خواند و نفهمید
این شاعرِ افسرده چه داغی به جگر داشت
...
هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد
قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد
چون کوه روی حرف خودم ایستاده ام
کوهی که ایستاده به جایی نمی رسد
...
تو را به نیت یک شعر تازه خلق نمود
همان خدا که مرا بی اجازه خلق نمود
برای خاطر تو فرم پیش را خط زد
مدرن تر شد و یک سبک تازه خلق نمود
...
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری است که از بختِ بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد!
...
شوکرانه ها - مجموعه ترانه های 15 ساله ی احسان افشاری
از کف دریا تا کف دریا - مجموعه غزلیات، مثنوی ها، رباعیات و تک بیتی های 25 ساله ی مجید افشاری