مثل شرابی کهنه در رگ های میخانه
دیروز با من آشنا، امروز بیگانه
دیروز چشمانم به دستان تو بود و بس
امروز در کنج قفس، بی آب و بی دانه
دل خوش نخواهم کرد بر زیبائی ات وقتی
تنها برای گیسوانت می شدم شانه
نبض مرا در دست های خود نگیر امشب
امشب که گیج و منگم و با عقل بیگانه
دیروز با من مهربان بودی ولی امروز
طوری نگاهم می کنی مانند دیوانه
باشد برو عاشق چراغ خانه ات روشن
هرچند من بی تو همان کولی ِ بی خانه
می گردم اما مثل ابری تیره و سنگین
خون دلم را چشم ها کردند پیمانه
هرچه ببارم هیچ تاثیری نخواهد داشت
با این همه می خواهمت بدجور؛ دیوانه!!
قالب : غزل
وزن : مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع لن