می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند
...
دکلمه :
می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند
...
دکلمه :
نصرت! چه می کنی سر این پرتگاه ژرف؟
با پای خویش، تن به دل خاک میکشی
گم گشته ای به پهنه تاریک زندگی
نصرت! شنیده ام که تو تریاک میکشی
...
قرار نیست به دیوانگیم فکر کند
زنی که در بغلم پلک هاش را بسته
قرار نیست بفهمد چرا کم آوردم
زنی که ساده به دیوانگیم دلبسته
...
بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجور علف با تنه ی سروِ سهی
...
+ دکلمه :