نصرت! چه می کنی سر این پرتگاه ژرف؟
با پای خویش، تن به دل خاک میکشی
گم گشته ای به پهنه تاریک زندگی
نصرت! شنیده ام که تو تریاک میکشی


نصرت! تو شمع روشن یک خانواده ای
این دست کیست در رهِ بادت نشانده است؟
پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ
چون چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!


بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته ای
ای مرغ خوش نوا ز چه خاموش گشته ای؟
روزی به خویش آیی و بینی که ای... دریغ
با این همه هنر، تو فراموش گشته ای!


هر شب که مست دست به دیوار میکِشی
از خواب میجهد پدرت، آه... میکِشد!
نجوا کنان به ناله سراید: "که این جوان
گردونه ی امید به بیراه میکشد"


دیشب، ملیحه دختر همسایه، طعنه زد:
"آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما!"
مادر!... بس است... وای... فراموش کن مرا
باید که گفت : شاعر ناکام شهر ما!


مادر! به تنگ آمده ام از دست ناکسان
دست از سرم بدار، نمیدانی چه میکشم
دردیست بر دلم که نگنجد به عالمی
این درد، کِی به گفته در آید که می کشم؟


نصرت! از آن مردم خویشی، نه مال خود
زنهار! تیرگی زند راه نام تو
هر گوش منتظر به سرود تو مانده است!
" نصرت!"شرنگ مرگ نریزد به جام تو!




قالب : چارپاره

وزن : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

(بحر : مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)