گفتی نمی شود، شدنی نیست، بگذریم
گفتی برو که حال دلم رو به راه نیست
گفتم مریض عشق تو أم، ترک من مکن
داروی من تویی، نرو اصلاً صلاح نیست
...
مثل شرابی کهنه در رگ های میخانه
دیروز با من آشنا، امروز بیگانه
دیروز چشمانم به دستان تو بود و بس
امروز در کنج قفس، بی آب و بی دانه
...
به رقص آمد سر پنجه های رنجورش
به شادمانی عادت نداشت تنبورش
به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید
خبر رسید به عشّاق جورواجورش
...
قرار نیست به دیوانگیم فکر کند
زنی که در بغلم پلک هاش را بسته
قرار نیست بفهمد چرا کم آوردم
زنی که ساده به دیوانگیم دلبسته
...
من آن کلاغـک تکـــرار هــای غمگینم
به خانه ام نرسیدم، و خواب می بینم
درخت بودی و من هم کلاغ بی خبرت
دوباره از لب سردت، غــرور می چینم
...
آنچه می خوانید توصیفات خرده ریزی از اسلایدهای کوچک زندگی من است.
عنوان
اتوبیوگرافی برای این متنِ نشُسته و نرُفته درست به نظر نمی رسد چون بدون
راست و ریست کردن عبارت ها ، فی الفور طبق تقدم و تاخر اتفاقات هر چه در
ذهنم چرخید را قاپیدم و نوشتم
چه بسا دقایق تعیین کننده تری که در زندگی داشته ام و از نگاه این متن غافل مانده
پس این متن را یک گزارش ناقص محسوب کنید که سعی دارد ناقص به نظر نیاید
...
یک چشم به چشم من و یک چشم به در داشت
اقرار نمیکرد ولی قصد سفر داشت
اشعارِ جنونبارِ مرا خواند و نفهمید
این شاعرِ افسرده چه داغی به جگر داشت
...
هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد
قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد
چون کوه روی حرف خودم ایستاده ام
کوهی که ایستاده به جایی نمی رسد
...
تو را به نیت یک شعر تازه خلق نمود
همان خدا که مرا بی اجازه خلق نمود
برای خاطر تو فرم پیش را خط زد
مدرن تر شد و یک سبک تازه خلق نمود
...
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
...
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری است که از بختِ بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد!
...
شوکرانه ها - مجموعه ترانه های 15 ساله ی احسان افشاری
از کف دریا تا کف دریا - مجموعه غزلیات، مثنوی ها، رباعیات و تک بیتی های 25 ساله ی مجید افشاری
بینِ ما فاصله افتاده، نرو، دور نشو
میکِشم ناز... ولی این همه مغرور نشو
قهر کافیست! نزن زخم زبانی تازه
بیشتر از نمکِ زندگی ام، شور نشو
...
هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟
آیــا تـو هـم هــر پــرده ای را تا گشودی
از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟
...
اون که بهش محله زیر دینه
دکه ی تنگ و ترش مش حسینه
یه پیرمرد ریش سفید تنها
گمشده تو جهان نون خشکیا
...
لبخند زد به ساعت روی جلیقه اش
فرقی نداشت ساعت و روز و دقیقه اش
مو شانه کرد... ریش تراشید... عطر زد...
این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اش
...
چه آتشی؟ که بر آنم بدون بیم گناه
تو را بغل کنم و... لا اله الا الله...!
به حق مجسمه ای از قیامت است تنت
بهشت بهتر من ای جهنم دلخواه
...
بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجور علف با تنه ی سروِ سهی
...
+ دکلمه :